سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه اموزنده

مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت. چند لحظه بعد زن از پشت خط گفت: الو ... بفرمایید؟ ... چرا حرف نمی زنی؟ مکثی کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد: بهنام، عزیزم، تو یی؟ من که بابت دیشب عذر خواهی کردم. خواهش می کنم با من حرف بزن. بهنام جان ... مرد با صدای لرزانی گفت: عزیزم منم، نادر. زن گفت: صدات نمی آد. بلندتر حرف بزن. نمی شنوم چی می گی. مرد به دهنی گوشی نگاه کرد. نیشخندی زد و آن را سر جایش گذاشت. از باجه که بیرون آمد، دوستش پرسید: به کی تلفن زدی؟ مرد گفت: به همسر سابقم.